، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره

برای پسرم

29 اردیبهشت 93

رفته بودم مطب برای معاینه .دکتر چند تا سوال ازم کرد.بعد گفت الهه بلند شو برو بیمارستان تا من بیام چون فشارت بالا رفته و باید زودتر بچه بیاد بیرون.منم مات و مبهوت.با اینکه نه ماه گذشته بود اما واسه ده روز دیگه برنامه ریخته بودم.خیلی سریع اومدیم خونه و بعدشم بیمارستان خاتم.مادر شوهر هم بلند شد با من اومد.همه شوق داشتن واسه دیدن پسری خلاصه شب اول فقط تحت کنترل بودم فردا صبح دکتر ظفرقندی اومد البته اون روز فقط به خاطر من اومد بیمارستان.ساعت 6 صبح آمپول فشار و زدن حدود 10:30 اینتورا بود که دردام شروع شد.خدایا ساعت 1 ظهر دکتر اومد با مامان رفت درد و دل ..اونموقع بود که من خدا خدا می کردم و از شدت درد فریاد می زدم اما تو نیامدی و تا 3:30 ظهر تو دلم...
10 شهريور 1393

روزهاي پاياني

روزهاي آخر بارداري را سپري مي كنم...از طرفي خوشحالم...كه قراره زودتر تو رو در بغلم بگيرم..و لحظات خوشي را با توي دوست داشتني بگذرانم و از طرفي هم ناراحت. الان من از همه به تو نزديكترم هر لحظه با مني..با هم كلي روزها رو پشت سر گذاشتيم...كلي دعاها كرديم..گاهي شاد بوديم و گاهي هم غمگين... يه حس عجيبيه اتمام بارداري...با تمام سختيهاش نمي خوام اين روزا بگذره... از هر دو طرف خانواده ها مون كلي منتظر ورودت هستن و همشون ...هم عمو ها و هم يه دونه دايي ات براي اومدنت لحظه شماري مي كنن...و من ماندم و ديدار هديه خدا...     ...
27 ارديبهشت 1393

روز مادر 1393

    امروز روز زن،روز مادر بود...در و که باز کردم دیدم.بابا محمد با یه دسته گل اومده که روش نوشته بود از طرف صدرا و باباش....قربون پسرم برم که هنوز نیومده به مادرش روز مادر و تبریک گفت... ...
1 ارديبهشت 1393

انتظار

    پسرم برای امدنت لحظه شماری می کنم... فقط ٣٣ روز تا زمینی شدنت مانده است. ...
27 فروردين 1393

مادر به فدایت

  ابن دراور اتاق پسر جان هست ..البته که هنوز وسایل بهداشتی روش و تهیه نکردم....در اسرع وقت خریداری می شود.         این ها هم نمای کلی اتاق که دوستای نی نی سایتی خواسته بودن...البته  چه قد دوست داشتم که کاغد دیواری یا یه استیکر شیک تهیه می کردم...جون ممکن بود تا جند ماه دیگه از این خونه بریم..گفتم بذارم  یه دفعه خونه جدید...     ...
23 فروردين 1393

32 هفته و 5 روز

پسر مادر سلام دیروز با بابا محمد رفتیم سونو  گرافی.وزنت که خدا رو شکر خوب بود.2061کیلو با +_ 300 gr  بودی..انقدر این روزها تکون می خوری که  دیگه دل آشوب می کنی مادر و... هزاران مرتبه خدا رو شکر می کنم.   خلاصه که انقدر مشتاق دیدارتم که نمیدونی... ازخرداد 93 قطعا زندگی ما متحول خواهد شد. از امروز دقیقا  6 هفته تا آمدنت مانده...آرام  آرام خودت را آماده می کنی برای دیدار مادری که امیدوارم بتوانم حق مادری را برایت به جا آورم. االان داره صدای اذان میاد...اگع بدونی این مامان الهه چه قدر دوست داره که پسرش اذان گوی مسجد باشه...تا الان که تو را در دل داشتم..برایت تمام اذان ها را گذاشتم که گوش بدی و یاد بگیری..ا...
20 فروردين 1393

هفته 30

عزیز دل مادر...الان از پیش دکتر برگشتم...خاله شیرین گفت که همه چیز خوبه..راستی اسمتو پرسید.منم گفتم که یا امیر علی هستی یا صدرای مادر...که البته صدرا اسم نوه او هم هست..خلاصه که این روزها تو دلم بلوا به پا کردی بس که تکون می خوری..شیطون مادر. راستی دکتر گفت آخر اردیبهشت به این دنبا قدم می داری ..میدونی یعنی چی؟؟؟؟؟ دقیقا همون روزایی که خدا دایی علی رو ازمون گرفت ووداره تو رو بهمون میده .نمی دونم حکمتش چیه/ پسرم دیگه اتاقتم تقریبا آماده است..مامان معصوم و بابا جون رضا. کلی زحمت کشیدن واست..آخه تو اولین نوه از هر دو طرفی فراره صدرای زمانه بشی. دیگه اینکه کلی واسه اومدنت لحظه شکاری می کنم فقز دعا کن این پایان نامه ماما...
25 اسفند 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به برای پسرم می باشد